چرخه‌های بی پایان

آدم بعضی وقتا یه چیزی یا یه کسی رو اونقدری دوست داره که تمام شب و روزش رو با اون میبینه. اونقدری که میشه زندگیش!
بعد وقتی برای اولین بار زندگیش رو از دست میده دیگه محتاط‌‌تر میشه، دیگه نمیتونه چیزی رو اونقدر دوست داشته باشه، دیگه کسی زندگیش نمیشه! و در واقع دیگه زنده نیست.
اولش درد میکشی، یکم که بگذره سِر میشی! و در آخر یادت میره... یادت میره که نباید چیزی که موندنی نیست رو اونقدر دوست داشته باشی. و باز هم تکرار...
مثل اینه که داری غرق میشی و هی دست و پا میزنی میای بالا، تا سرت رو از آب میکنی بیرون یه موج میزنه باز میری پایین... انقدر میری و میای تا یه جایی دیگه به پوینتلس بودن این لوپ پی میبری. دیگه خسته میشی، اونقدری که دست و پا نمیزنی و میری پایین... انقدر میری پایین که میرسی به تاریکی. تو همین مسیر هم متوجه میشی که کل این زندگی یه لوپِ پوینتلس از دست و پا زدنت بوده!

پ.ن: سعدی وقتی داشته این شعرو میگفته غمگین ترین آدم دنیا بوده:
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم! 



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

اعدام و تاثیرات آن بر جامعه

خواب یا رویا

Leon the Professional