پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۲

رابطه‌ي سر درد با دستمال توالت

تصویر
امشب دوباره دچار اين چالش فلسفي شدم كه سري و كه درد ميكنه رو بايد دستمال بست يا نه؟  بعد من هنو جواب سوال‌هاي قبليم و نگرفتم؛  1. دستمال و دقيقا به كجا ميبندن؟  2. طرز بستن دستمال مهمه؟  3. دستمال و ميبندن؟  4. دستمال چيه آيا؟  بعد يه سوالي هم كه ممكنه ايجاد بشه اينه كه براي ما كه امكانات نداريم ميشه از دستمال كاغذي (يا به قول باكلاساي از ما بهترون كلينكس) استفاده كرد؟  دستمال توالت چي؟ چون استفادش راحت تره و بيشتره! پ.ن: قائدتا جواب اين سوال‌ها به درد من نميخوره چون در طول نوشتن اين چرت و پرتا سر دردم به حول و قوه الهي خوب نشد ولي خوب ميشه شايد! پ.ن: در همين راستا شما رو به تماشاي دستمال قدرت داداش كايكو كه پيدا نشد ولي خود داداش كايكو و برو بچه ها دعوت ميكنم!
پنهانت می کنم پشتِ پرده ها زیرِ پوست در کلمه در دهان پدیدار می شوی در ندیدارها... دست بر دهانت می گذارم و پنهانت می کنم در مرگ... تابوت را می بندم و تاریکیِ تو را از تاریکی جهان جدا می کنم. خودم را می زنم به آن راه که تو نیستی ریشم بلند می شود بلند می شوم خودم را می زنم به بیداری به خواب که سخت است نبضت مدام بگوید: چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ خودم را را می زنم به خیابان های                                           شب "گروس عبدالمالكيان"  

تكرار...

ناگهان از خواب پريد، باز هم ديرش شده بود! مثل هميشه به سرعت آماده شد تا از خانه بيرون برود... هر وقت ديرش ميشد ياد كودكيش مي‌افتاد، روزهاي خوشي كه با بيدار شدن صبح زود براش ناخوش ميشد! آرزو ميكرد كاش اين بيدارشدن‌ها هم مثل كودكيش با صدي مادرش بود براي رفتن به مدرسه، ولي زندگي هيچوقت بهش روي خوش نشون نداده بود. زندگي براش سخت شده بود، نه، سخت بود از روز اول! از روزهاي تكراريش ديگه خسته شده بود از اينكه سالهاست هر روز يك كار و تكرار ميكنه. مگه چي ميخواست؟ فقط ميخواست زندگي كنه... از خانه خارج شد و به سمت پاركينگ رفت ولي يادش افتاد كه مسير و اشتباه رفته! به سرعت از خيابان‌ها رد ميشد و توجهي به چراغ هاي سبز و قرمز، ماشين هايي كه با سرعت مي‌آمدند و مي‌رفتند، مردمي كه از كنارش مي‌گذشتند و ... نميكرد. فقط يك خيابون مانده بود، از وسط خيابون رد ميشد كه ناگهان... در آخرين لحظات به اين فكر ميكرد كه بالاخره زندگي بهش روي خوش نشان داده، بالاخره نجات پيدا كرد، آزاد شد... به آرزوي كودكيش رسيد و ديگه ميتونست پرواز كنه... و به خوابي عميق فرو رفت... ........... ناگهان
تصویر
خسته، در حال برگشتن...  هدفون توی گوشم؛ شاهین با صدای بلند میخونه...  توی خیابونی قدم میزنم که دوطرفش با پادگان و سرباز‌هایی که دوست دارن پیش خانوادشون باشن محاصره شده! و شاهین که میگه:  "با تمام وجود غمگینم؛ کشورم نفت به جهان میده... شهرونداش مثل سربازن، همه چی بوی پادگان میده..."  و من که در حال فکر کردن هستم. به اینکه چرا؟؟؟ چرا؟؟؟ ...