پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۴

خاطرات گم شده

همه چی ديگه عوض شده؛ شهر، آدماش، مادربزرگ، پدربزرگ، بابا، مامان، من... حتی اون گنجيشک كوچولو كه هميشه رو شاخه خشک و تكيده درخت توی حياط خونه مادربزرگ ميشست و جيک جيک ميكرد... حتی همون گربه سياه زشت كه هميشه از رو پشت بوم همساده رد ميشد! خونه مادربزرگ رو كه يادته؟ همون خونه قديمی ته كوچه، همون كه هميشه شب عيد با بچه‌های فاميل دور حوضش جمع ميشديم و با ماهی گلی‌ها بازی ميكرديم... دور حياط دنبال هم ميدويديم و ميخنديديم... مادربزرگ هم هميشه از پشت پنجره اتاق نگاهمون ميكرد و اون لبخند زيباش رو نشونمون ميداد، همون لبخندی كه وقتی ميديديمش فكر ميكرديم تو بهشتيم و داريم يه فرشته رو ميبينيم. پدربزرگ هم روی صندليش تو فكر فرو رفته بود و به سيگارش پك ميزد... آخ كه چه بوی گندی ميداد و چقد با مادربزرگ بخاطرش بگو مگو ميكرد. همه اينا رو يادته؟ بايد يادت باشه، چون فقط ديگه يادشون زندست... اون شهر خلوت و ساكت رو ديگه دود و كثافت گرفته. همه فكر ميكنن بخاطر كارخونه و ماشيناست، ولی تو كه ميدونی؟ آدماش عوض شدن، كاش عوض ميشدن... عوضی شدن! شهر هم مث خودشون كثيف كردن، شلوغ شده مث شب عيد... ولی ديگه عيد