یکرنگی
شما را از کی نديدهام؟
جواب دادم: از ۲۵ سال پيش اعليحضرت. قاعدتاً اين تاريخ بايد در خاطرتان باشد.
بله بدون شک در خاطرش بود:
تاريخ سقوط مصدق، يک ربع قرن پيش يا درستتر بگويم دو ماه مانده به يک ربع قرن. ولی در زمانی چنين طولانی دو ماه چندان به حساب نمیآيد.
پادشاه به من گفت:
- شما جوان ماندهايد، در هر حال پير نشدهايد.
من مراسم ادب را به جا آوردم و در کنار يک ميز مستطيل بر دو صندلی روبروی هم نشستيم.
گفتگو را شاه آغاز کرد:
- اين پديدهٌ خمينی چه صيغهای است؟
منطقی بود که بخواهد بداند برداشت من از ظهور اين عامل جديد در صحنهٌ سياسی ايران چيست.
- بسيار ساده است اعليحضرت. واکنش مردم است – يا لااقل يکی از واکنشهای متعدد آنهاست – در مقابل دولتهايی که ما بارها از حضور اعليحضرت تقاضا کرده بوديم از آنها پشتيبانی نفرمايند.
- يعنی چه؟
- بدون حمايت شما، هيچ کس اين دولتها را تحمل نمیکرد. قدرت معنوی اعليحضرت در اين مورد بسيار قابل ملاحظه بوده است، شما خود مسائل سياسی را حل و فصل میکرديد و همين پشتوانهٌ دولتها میشد.
پيامد اين حرف سکوتی سنگين بود که من با اين جمله شکستم
- عليحضرت به من اجازه میدهند مطلبی را عرض کنم؟ من اگر به زمستان زندگی نرسيده باشم بیشک پائيز عمر را آغاز کرده ام. اين تالاری که من در آن شرفياب شدهام حرفهای سراسر دروغ بسيار شنيده است. اعليحضرت مايلند که من هم به روال گذشته رفتار کنم يا به من اجازه میدهند که حقايق را، ولو تلخ، بيان کنم؟ اگر اعليحضرت تمايل به شنيدن حرفهای صادقانه ندارند من مرخص میشوم. هر وقت احضارم بفرمائيد در خدمت خواهم بود ولی هميشه به اين منظور که افکارم را دربارهٌ آينده ايران صميمانه بيان کنم.
پادشاه دستش را بلند کرد:
- خير، حقايق را بگوئيد!
گفتگوی ما هم مؤدبانه بود و هم نشانههای فراوان از صراحت داشت. شاه از من سئوال کرد:
- راجع به صديقی چه فکر میکنيد؟
- صديقی مردی است وطن پرست، صاحب فکر و بسيار شريف. من در دولت مصدق با او همکاری داشتم – البته نه در همان رده. صديقی استاد دانشگاه بوده است و به تقاضای خود حالا بازنشسته و در نتيجه آزاد است. اگر بتواند دولتی تشکيل دهد من حاضرم هر گونه کمکی که میتوانم به او بکنم.
به نظر میآمد که اعليحضرت پيشنهاد مرا با حسن قبول شنيد، سپس از من پرسيد:
- شما در تظاهراتی که اين روزهای اخير در خيابانها به راه افتاد، شرکت نکرديد؟
- اعليحضرت من نمیتوانم با جمعی که آرمان و مشی سياسیاش با آرمان و مشی سياسی من منطبق نيست، بياميزم و با آنها همصدا شوم. من به اصولی که برگزيدهام پايبندم.
- پس چرا سنجابی رفته بود؟
- بهتر است اعليحضرت از خود او اين سئوال را بفرمايند. من از طرف او نمیتوانم جوابی بدهم فقط میتوانم بگويم خودم چرا در اين تظاهرات شرکت نکردم.
تصور میکنم که پادشاه به اين نکته توجه داشت که من موضع خود را، علیرغم فشارهايی که بر من وارد میشد و علیرغم حضور بسياری از مردان سياسی در آن راه پيمايی، حفظ کرده بودم.
- من ترجيح دادم در خانه بمانم.
- کجا زندگی میکنيد؟
- زياد از اينجا دور نيستم. حدود يک کيلومتری کاخ.
- وقتی به وجودتان نياز بود، به شما اطلاع خواهم داد.
آيا هنوز میشد گفت که دولت ازهاری تسلطی بر اوضاع دارد؟ بینظمی به تمام خيابانها سرايت کرده بود. ارتشبد بستری بود و پادشاه در مقابل فشار مردم کوچه و بازار خود را تنها میديد. با اين همه دفعالوقت میکرد. در انتظار چه بود؟ به ظن قوی برايش مشکل بود پس از آن که سالها ما را نالايق و مزاحم خوانده بود، حالا دست نياز به سمت«من به ياری شما محتاجم» ما دراز کند و آشکارا بگويد.
ده روز بعد اعليحضرت مرا دوباره به حضور طلبيد. اين ملاقات کوتاهتر از قبلی بود و حدود ۲۰ دقيقه به طول انجاميد.
پادشاه به من گفت:
- وقت تنگ است. به من بگوئيد آيا حاضريد دولتی تشکيل بدهيد؟
اين بار حقيقتاً او را نگران میديدم. ولی آيا میتوانستم فقط به منظور رفع اين نگرانی ناگهانی، پاسخ مثبت بدهم؟ من هم در آن زمان نياز به تعمق داشتم. اوضاع سياسی از دو ماه پيش به اين طرف دستخوش تحولات مهمی شده بود. من حمايت کلی جبهه ملی را از دست داده بودم. فشار عمومی از حد و مرز قابل تحمل گذشته بود. حوادثی بسيار کوچکتر از اينها میتواند آدمی را ناتوان سازد و زير بار خود خرد کند و دچار دوار سر نمايد. برای شنا کردن بر خلاف جهت، بايد بسيار بر خود مسلط بود و تمام شهامت ممکن را گرد آورد – آن هم چه جريانی! چه سيلابی! چه خروشی!
- من در خدمت اعليحضرتم، ولی لازم است که مسئله را با دقت بيشتر بررسی کنم. از طرفی شرايطی که فضای موجود تحميل کرده مطرح است و از طرف ديگر اعتقادات شخصی من دربارهٌ شيوهٌ حکومت. اگر قرار است از کار من نتيجهای حاصل شود اين واقعيتها بايد با هم آشتیپذير باشند. به علاوه بايد در فکر پيدا کردن همکارانی باشم. در اين دوران تعداد افراد شريفی که مورد احترام و اعتماد مردم باشند زياد نيست. محتمل است ناگزير شوم از کسانی که چندان شهرتی ندارند ولی لااقل آلوده به مسائل مشکوک نيستند، دعوت به همکاری کنم.
پادشاه تصديق کرد بعد حرف مرا قطع نمود و گفت:
- بله متوجهام، ولی وقت تنگ است.
- از اعليحضرت تقاضای ده روز فرصت دارم.
- زياد است.
- تصور نمیکنم از اين سريعتر ممکن باشد – در هر حال نهايت کوششم را میکنم.
وقتی کاخ را ترک گفتم، احساس کردم که مسئوليتی بسيار سنگين را بر عهده گرفتهام.
خاطرم هست که به خود گفتم: «آه اگر اوضاع آرام بود و چرخها میگرديد کجا کسی از تو میخواست که کابينه تشکيل دهی». چون بردهای که در جنگهای رومی وظيفه داشت مداوماُ به فرمانده فاتح خود يادآوری کند: «فراموش مکن که تو بشری بيش نيستی».
صدائی در گوش من زمزمه میکرد: پادشاه به تو رجوع کرده است، چون کس ديگری را ندارد.
در اين صورت میشد گفت: «اگر چنين است، برود و نخستوزير ديگری از هر جا که میخواهد بيابد - درست است که عدهٌ قابل ملاحظهای را به محک تجربه زده است، ولی از آن قبيل هنوز هم کسانی هستند که میتوان يکی پس از ديگری در بوتهٌ آزمايش قرارشان داد»
ولی حقيقت اين است که مسئله ديگر مسئلهٌ شخص شاه نبود، حتی مسئلهٌ قانون اساسی هم نبود، مسئله مسئلهٌ ايران بود – موجوديت ايران، برتر و والاتر از همه چيز!
پس قضيه روشن بود: بايد دست به کار میشدم، تا کسی نتواند روزی در تاريخ بنويسد که پس از ۲۵ سال سنگ حقوق و اصول را بر سينه زدن، در لحظهٌ حساس جواب من اين بود که «ديگر کار از کار گذشته است». طبيبی که بر بالين محتضری میرود و میداند که بيمار نفسهای واپسين را میکشد، باز در نجات او میکوشد، آخرين شرارهٌ اميد را در او میدمد.
بخشی از کتاب «یکرنگی» - زندهیاد شاپور بختیار
نظرات
ارسال یک نظر