خاطرات گم شده

همه چی ديگه عوض شده؛ شهر، آدماش، مادربزرگ، پدربزرگ، بابا، مامان، من... حتی اون گنجيشک كوچولو كه هميشه رو شاخه خشک و تكيده درخت توی حياط خونه مادربزرگ ميشست و جيک جيک ميكرد... حتی همون گربه سياه زشت كه هميشه از رو پشت بوم همساده رد ميشد!

خونه مادربزرگ رو كه يادته؟ همون خونه قديمی ته كوچه، همون كه هميشه شب عيد با بچه‌های فاميل دور حوضش جمع ميشديم و با ماهی گلی‌ها بازی ميكرديم... دور حياط دنبال هم ميدويديم و ميخنديديم...
مادربزرگ هم هميشه از پشت پنجره اتاق نگاهمون ميكرد و اون لبخند زيباش رو نشونمون ميداد، همون لبخندی كه وقتی ميديديمش فكر ميكرديم تو بهشتيم و داريم يه فرشته رو ميبينيم.
پدربزرگ هم روی صندليش تو فكر فرو رفته بود و به سيگارش پك ميزد... آخ كه چه بوی گندی ميداد و چقد با مادربزرگ بخاطرش بگو مگو ميكرد.

همه اينا رو يادته؟ بايد يادت باشه، چون فقط ديگه يادشون زندست...


اون شهر خلوت و ساكت رو ديگه دود و كثافت گرفته. همه فكر ميكنن بخاطر كارخونه و ماشيناست، ولی تو كه ميدونی؟ آدماش عوض شدن، كاش عوض ميشدن... عوضی شدن! شهر هم مث خودشون كثيف كردن، شلوغ شده مث شب عيد... ولی ديگه عيدی نيست.

خونه مادربزرگ... ديگه همون خونه قديمی با اون حوض پر از ماهی گلی نيست. حالا بجاش توی كوچه كلی برج ساختن، انگاری كه با آسمون سر دشمنی داشتن و ميخاستن جرش بدن!
ديگه اون تک درخت هم نيست.
بيچاره گنجيشكه، نميدونم اين شب عيدی ديگه كجا ميشينه و جيک جيک ميكنه؟ نكنه يه وقت گربه سياه زشت خورده باشتش؟! كاش همون موقع رو پشت بوم همساده بارون سنگ ميباريد و از شر اين گربه نحس راحت ميشديم! من كه ميدونم نحسی همين زشت ما رو به اين روز انداخت...
الانم نشسته جلو روم داره بر و بر نگام ميكنه! انگار نه انگار كه من ازش طلبكارم!

هم بازيای خونه مادربزرگ الان ديگه برا خودشون آقا و خانمی شدن... همه دكدر مهنس! من چی؟ مث پدربزرگ! خاطره باز. از كله صب تا دم دمای غروب ميشينم رو صندلی و ميرم تو اون سالا... گاهی وقتا حتی يادم ميره سيگارم و بتكونم.
مادربزرگ هم ديگه نميخنده... ديگه هيچوقت تو بهشت نميريم و فرشته نميبينيم... از وقتی پدربزرگ رفته هر روز ميشينه كنج اتاق و دونه‌های تصبيحش و ميندازه و زيرلبی ميگه.
آخر يه روز بهش گفتم ننه! اين همه دونه‌ها رو بالا پايين ميكنی كه چی؟ دنبال چی ميگردی؟ مگه زندگی رو نميبينی؟ يه نيگا بم كرد، آروم گفت "خدا بزرگه".

بابا ديگه پير شده... هر شب جمعه ميره سر خاک پدربزرگ، گلا رو پرپر ميكنه. بهش ميگم اون كه رفته، چرا ديگه گلا رو ميكشی؟ ميگه "اون كه گل زندگی من بود رفت، اينا كه ديگه خار هم نيستن"
چی بگم بش؟ خب پسره ديگه، گاهی دلش برا باباييش تنگ ميشه...

آره داداشی، خيلی وقته نبودی... خيلی چيزا عوض شده، حالا مونده تا همه چيز رو بفهمی.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

اعدام و تاثیرات آن بر جامعه

خواب یا رویا

Leon the Professional