پست‌ها

چرخه‌های بی پایان

تصویر
آدم بعضی وقتا یه چیزی یا یه کسی رو اونقدری دوست داره که تمام شب و روزش رو با اون میبینه. اونقدری که میشه زندگیش! بعد وقتی برای اولین بار زندگیش رو از دست میده دیگه محتاط‌‌تر میشه، دیگه نمیتونه چیزی رو اونقدر دوست داشته باشه، دیگه کسی زندگیش نمیشه! و در واقع دیگه زنده نیست. اولش درد میکشی، یکم که بگذره سِر میشی! و در آخر یادت میره... یادت میره که نباید چیزی که موندنی نیست رو اونقدر دوست داشته باشی. و باز هم تکرار... مثل اینه که داری غرق میشی و هی دست و پا میزنی میای بالا، تا سرت رو از آب میکنی بیرون یه موج میزنه باز میری پایین... انقدر میری و میای تا یه جایی دیگه به پوینتلس بودن این لوپ پی میبری. دیگه خسته میشی، اونقدری که دست و پا نمیزنی و میری پایین... انقدر میری پایین که میرسی به تاریکی. تو همین مسیر هم متوجه میشی که کل این زندگی یه لوپِ پوینتلس از دست و پا زدنت بوده! پ.ن: سعدی وقتی داشته این شعرو میگفته غمگین ترین آدم دنیا بوده: مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم! 

برای خاطراتی که باید فراموش شوند

تصویر
پیش از این وقتی با یکی میرفتم بیرون همیشه حداقل یه سلفی یا عکسی میگرفتم که یادگاری بماند تا هر زمان که گذری دوباره کردم یاد آن ایام زنده شود... گذشت و گذشت تا رسیدیم به اون جایی که عکس‌های قدیمی رو میدیدم و یادآوری خاطرات، چه تلخ و چه شیرین، نه تنها خوشحال کننده نبود بلکه هر بار غمی بیشتر بر حسرت از دست رفتن روزهای پیاپی می‌افزود و اینطوری شد که هر کدوم از تکه‌های خاطرات گوشه‌ای از هارد تلنبار شدند و تبدیل شدند به تنهاترین پوشه‌های دنیا؛ قبرستانی برای خاطرات خوب و بد! الان که دارم اینا رو مینویسم از آخرین عکسی که گرفته شد و آخرین پوشه‌ای که باز شد سال‌ها میگذرد، حالا سال‌ها است که نه عکسی گرفته میشود و نه فیلمی و نه صدایی...  ولی خاطرات چطور؟ چطوری میشه خاطرات رو بریزی توی یه پوشه و بزاریش توی عمیق‌ترین قسمت از ذهنت؟! جایی که حتی دست خودت هم بهش نرسه... پ.ن: خلاصه که اشتباه اصلی ساختن اون خاطرات بود. پ.ن: پیشنهادی برای گذر از خاطرات تلخ:

What if We Nuke a City?

تصویر

خاطرات گم شده

همه چی ديگه عوض شده؛ شهر، آدماش، مادربزرگ، پدربزرگ، بابا، مامان، من... حتی اون گنجيشک كوچولو كه هميشه رو شاخه خشک و تكيده درخت توی حياط خونه مادربزرگ ميشست و جيک جيک ميكرد... حتی همون گربه سياه زشت كه هميشه از رو پشت بوم همساده رد ميشد! خونه مادربزرگ رو كه يادته؟ همون خونه قديمی ته كوچه، همون كه هميشه شب عيد با بچه‌های فاميل دور حوضش جمع ميشديم و با ماهی گلی‌ها بازی ميكرديم... دور حياط دنبال هم ميدويديم و ميخنديديم... مادربزرگ هم هميشه از پشت پنجره اتاق نگاهمون ميكرد و اون لبخند زيباش رو نشونمون ميداد، همون لبخندی كه وقتی ميديديمش فكر ميكرديم تو بهشتيم و داريم يه فرشته رو ميبينيم. پدربزرگ هم روی صندليش تو فكر فرو رفته بود و به سيگارش پك ميزد... آخ كه چه بوی گندی ميداد و چقد با مادربزرگ بخاطرش بگو مگو ميكرد. همه اينا رو يادته؟ بايد يادت باشه، چون فقط ديگه يادشون زندست... اون شهر خلوت و ساكت رو ديگه دود و كثافت گرفته. همه فكر ميكنن بخاطر كارخونه و ماشيناست، ولی تو كه ميدونی؟ آدماش عوض شدن، كاش عوض ميشدن... عوضی شدن! شهر هم مث خودشون كثيف كردن، شلوغ شده مث شب عيد... ولی ديگه عيد

اعدام و تاثیرات آن بر جامعه

چند روز پیش موزیک ویدیو جدید گروه اختاپوس (شاهین نجفی و مجید کاظمی) تحت عنوان "اعدام" منتشر شد. [توصیه میکنم حتما ببینید] بعد از تماشای این موزیک ویدیو و خوندن کامنت شاهین   رفقای من ما این کا رو فقط و فقط برای آگاه سازی بیشتر جامعه در رابطه با بحث اعدام انجام دادیم. کار از ما و پخش و ادامه ی آگاه سازی با شما. به رسوندن موسیقی قناعت نکنید.با کسانی که نمی دونن حرف بزنین.همه کمک کنین تا از حجم خشونت جامعه کم بشه.فدای تک تک شما .باز هم سپاس برای بودنتون.ش.ن.ل.ع تصمیم گرفتم که در حد توانم مطلبی در مورد اعدام بنویسم و به قول شاهین کمک کنم تا از حجم خشونت جامعه کم بشه. چون اطلاعات کافی در این زمینه نداشتم ابتدا کمی تحقیق کردم و مطالب مختلفی رو خوندم؛ موردی که بهش برخوردم این بود که مثل بسیاری از مطالب دیگه ویکیپدیا فارسی در این مورد خیلی ناقص است!  (از دوستانی که اطلاعات و توانایی دارن درخواست میکنم که با کامل کردن ویکیپدیا فارسی سطح علمی و آموزشی نت فارسی رو بالا ببرن) قبل از اینکه بخوایم درباره خود اعدام صحبت کنیم باید درمورد ریشه اون فکر کرد، درباره اینکه چرا باید

از سری ممه بازی‌های شب جمعه

تصویر
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید ممه‌ای در قفس آرید و دلم شاد کنید از: ما من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید از: ملک‌الشعرای بهار [ادبیات تطبیقی ما و ملک‌الشعرای بهار] *** چون عهده نمی‌شود کسی فردا را با حالی خوش بکن تو این شب جمعه، شیدا را می نوش بماهتاب ای ماه که شیدا بسیار بدهد و نیابد ما را از: ما چون عهده نمی‌شود کسی فردا را حالی خوش کن تو این دل شیدا را می نوش بماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را از: خیام [ادبیات تطبیقی ما و خیام] این هم از یک عمر مستی کردنم سال ها ممه پرستی کردنم ای دلم زهر جدایی را بخور چوب عمری با وفایی را بخور ای دلم دیدی در ماتحت کرد و رفت خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت من که گفتم این بهار کردنیست من که گفتم این پرستو رفتنیست آه عجب کاری به دستم داد ممه هم شکست و هم شکستم داد ممه از: ما این هم از یک عمر مستی کردنم سال ها شبنم پرستی کردنم ای دلم زهر جدایی را بخور چوب عمری با وفایی را بخور ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت خنده ای بر خ

شب جمعه

تصویر
از شب جمعه هم واسه ما فقط يه غروب دلگیر و كش دار موند كه تا به ما رسيد خودش رو تا سحر كشيد! كه از اول هفته سگ دو بزنیم و به آخرش هم كه ميرسيم انگار به ته خط رسيديم؛ كه هرچی بيشتر جون بكنی بيشتر ته چاهی و خودت واسه خودت ميكنی! اينه قصه جماعتی كه نخواستن دور و برشون يه مشت گوسفند باشن؛ جماعتی كه سر تو لاكن...  از شب جمعه هم فقط واسه ما بی‌خوابی موند و يه كوله بار كار نكرده و غمی كه نميزاره دست و دلت به كار بره... كه هر طرف و ميبينی يكی روی كاره و دنيا هم انگشت بيلاخش رو به طرفت گرفته و تنهاييت رو ميزنه توی سرت. برا ما فقط يه اينترنت موند كه تا شب جمعه شد عين صحرای كربلا همه پشتمون و خالی كردن و رفتن حالی كردن؛ نشستيم و ديديم كی كِی ميره روش و كی پياده ميشه! حال و اونا ميكنن و زندگی هم ما رو...  از كل زندگيمون فقط برامون قلمی موند كه خودمون رو باهاش خالی كنيم و هر وقت تموم شد دوباره جا واسه غم‌های تازه داشته باشيم... كه بگم تف به قبر اون میمون قرمساقی که بجای چریدن توی جنگل، نشست تکامل کرد و از نطفه‌ی پسرِ پدر سوخته‌اش انسان متولد شد! از كل بودنش فقط اين و بهمون ياد دادن ك